نویسنده : 2r3a - ساعت 2:15 روز دو شنبه 8 دی 1393برچسب:,

دوست داشتم در را رو به این هوای خاکستری سرد ببندم

 

گل کفش هایم را روی پادری خانه پاک کنم

 

و وقتی برمی گردم

 

تو آنجا ایستاده باشی

 

با فنجان چای ات

 

خسته از نبودن های من

 

سیگارت را پک بزنی

 

و آمدنم را زیر چشمی تماشا کنی

 

دوست داشتم می گفتی باید با هم صحبت کنیم

 

بعد دستهایم را می گرفتی

 

بی آنکه صحبتی کنیم ...


نویسنده : 2r3a - ساعت 12:59 روز جمعه 13 ارديبهشت 1392برچسب:,

 


                                                       نـﮧ نمے دانے


ـهیچکس نمے دـآند

پـُشتـِ ایـטּ چهــره ے آرـآمـ در دلمـ چـﮧ میگـُـذرد
 
نمے دـآنے

کسے نمے دـآند

ایـטּ آرـآمش ظـآـهــــــر و ایـטּ دلـِ نــــــــآ آرـآمـ

چقـدر خستـﮧ اَمـ میکـُـند .  

نویسنده : 2r3a - ساعت 12:53 روز جمعه 13 ارديبهشت 1392برچسب:,

 گاهی زندگی آنقدر به آدم فشار می آورد که شاید به دورترین چیزی که فکر کنی تولدت باشد.


 

 در اینصورت تولد که چه عرض کنم شاید حتی مرگت هم برای کسی مهم نباشد.


 نمی دانم چه اسمی روی این جشن بگذارم اما این هم یک نوعش است


 یک نوع خارق العاده از جشن تولد!


 اینطوری است که تنها کسی که در جشنت حضور دارد خودت باشی و خودت!


 این ساده‌ترین نوع جشن اما مفیدترین نوع آن است.


دیگر سروصدا و ترکاندن موسیقی نیست (که البته هیچوقت ما این چیزا رو تجربه نکردیم!!!) که


حواست را پرت کند.


و فکر می کنی به اینکه یک سال بزرگتر شده ای.


 این جشن هم خرجش پایین است هم فرصتی است  برای اینکه بدانی


چه کرده‌ای و چه باید بکنی.


 .......


دیروز روز تولد من بود . یک روز حسابی برای بازگشت به خویشتن خویش


برای کنکاش و جستجو برای گشتن و احتمالا یافتن!


 اندیشیدن به آنچه در این سالها به دست آمده – البته اگر چیز قابلی باشد –


 و آنچه از کف رفته است.


به هرحال نمیدونم که باید به خودم تبریک بگم یا تسلیت اما دیروز من ۲۳ساله شدم....



 

 

 

 

تنها جیزی که امروز از ته دل منو خوشحال کرد فقط  و فقط دل نوشته ی بهارم بود : 

 

 

 


عطر بهــــــــــــــــــار همه جا را فرا گرفته

 

زمین پر شده از گل های بهاری

 

صدای شادی  نغمه ی گنجشکان که به دور گل‌های بهاری میرقصند

 

به گوش میرسد

 

قلب مادر می طپد ... پدر را شور گرفته ...

 

خانه را نور گرفته ...

 

پدر و مادر در انتظار تماشای کودکی نشسته اند

 

که با آمدنش نوید عشق و شادمانی را بر همگان ارزانی بدارد

 

هوا نیز رنگ نور گرفته ...

 

تو زاده میشوی از بطن خدا ...

 

خدا تو را در دریایی از احساس شستشو داده و تو غرق احساس میشوی

 

 

                             تــــــــــــــو همانی که نامت  "  درســـــــــــا  "  است

 

دختر سادگی ها ؛ سر کشی ها ؛  سر خوشی ها ؛  درخشندگی ها  ؛


تـــــــــــــــــــو دختر بهاری

 

نـــــــــــــــــازدانه ی پــــــدر

 

دردانــــــــه ی مــــــــادر

 

 و

 

عــــــــــــــــــــزیز دل من

 

تـــــــــــو ای  " درسای "  مغرور من

 

تــــــــــــو‌ای محبوب قلب من

 

تــــــــــو ای "  درسای "  شاد و پر شور من ...

 

اکنون که شب میلاد  توست  و تــــــــــو بزرگ شده ای

 

دستانت را به من بده تا به همراه تــــــــــو به خورشید خیره شوم

 

و در اوج احساس وغرور و شادامنی وعشق تــــــــو را در آغوش گیرم

 

و عاشقانه با تمام وجود از ته قلبم فریاد بر آورم

 

" درسای "  نازنینم تولدت مبارک

 

و من که چه آرامم که هر دو متولد بهـــــــــاریم ...

 

  حالا هر بهار که می آید کنار یکدیگر جشن میگیریم...

 

و هر سالی که بزرگتر میشویم،

 

جوان تر می شویم و سرخوش تر...

 

و عاشق تر می شویم

 

عاشق تویی که آنقدر خوبی که نمی توان خوبی‌هایت را در واژه‌ها ریخت و سپاس گفت.

 

پس فقط می گویم:

 

                                " عاشق تر از پیش دوستت دارم ..."



نویسنده : 2r3a - ساعت 1:1 روز دو شنبه 9 ارديبهشت 1392برچسب:,

 همیشه باید کسی باشد


 که معنی سه نقطه‌های انتهای جمله‌هایت را بفهمد...


 همیشه باید کسی باشد


 تا بغض‌هایت را قبل از لرزیدن چانه ات بفهمد


 باید کسی باشد


که وقتی صدایت لرزید بفهمد ...


 که اگر سکوت کردی بفهمد...


 کسی باشد


 که اگر بهانه گیر شدی بفهمد...


 کسی باشد


 که اگر سردرد را بهانه آوردی برای رفتن و نبودن
 بفهمد به توجهش احتیاج داری


 بفهمد که درد داری


 بفهمد که به آغوشش احتیاج داری


 که دلگیری


 که دلتنگی...


نویسنده : 2r3a - ساعت 19:34 روز پنج شنبه 27 مهر 1391برچسب:,

 سلام

یه جوری می‌شه گفت وبلاگم ۲ ساله شد   و دلیل وبلاگم ۳۱ ساله .

چقد زود عمر آدما میگذره ، انگار همین دیروز بود که اومدم وبلاگ هر روز با شوق و ذوق می‌نوشتم  و روز شماری می‌کردم واسه ۲۴ مهر ماه  . آره ۲۴ مهر ماه تولد حمید....

امسا ل با چند روز تاخیر بهش زنگ زدم  و شروع ۳۱ سالگیشو بهش تبریک گفتم  و از خدا بهترین هارو

براش آرزو کردم  .  با این که حمید فقط واسه من یه دوست که یه سری خاطرت دارم ازش ولی‌ هنوزم خوشبختیش آرزومه....

 حمید جان تولدت مبارک 


نویسنده : 2r3a - ساعت 5:9 روز دو شنبه 30 مرداد 1391برچسب:,

 مثل همیشه سلام 

من چرا الان اینجام ؟!  نمیدونم خودمم

امروز عید فطر بود الان هم ساعت ۳ صبح به وقت اروپاست و من هنوز بیدارم و نخوابیدم.

امشب یهو زد به سرم که اینجا رو یه چک کنم نشستم خاطرات ساله پیشمو خوندم یه جاهاییش خندم گرفت به احساساتم به سادگیم خیلی‌ خندم گرفت . آخه چرا ؟! کاش دلیلشو می‌فهمیدم ...

دستم به نوشتن نمیره ترجیح میدم تا همین جا بس بشه فعلا


نویسنده : 2r3a - ساعت 2:44 روز دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:,

 این آخرین باری هست که میام اینجا و اینجا مینویسم چون دیگه دلیلی‌ نمی‌بینم بیام اینجا من دیگه به این وبلاگ متعلق نیستم چون دلیلی‌ که بخاطرش اینجا رو ساختم دیگه دلیلم نیست چون به معنی‌ واقعی‌ دلم شکست چون مزده یک رنگیمو دیدم چون متهم شدم به دروغ گوی چون متهم بودم به شیکستن دلم که به راحتی‌ با یه تلنگر حمید شکست دیگه هم جوش نمی‌خوره این شکستگی دیگه ترمیم نمی‌شه،الان که دارم اینجا مینویسم اشکم داره میریزه ولی‌ از یه چیزی خیلی‌ خوشحالم ،خوشحالم از این که پیش خودم و وجدان خودم مطمئنم که هیچ وقت بهش دروغ نگفتم هیچ وقت هیچ وقت،بخاطر همین دوس نداشتم هیچ وقت وارد هیچ رابطه‌ای بشم چون میدونستم وقتی‌ وارد بشی میبازی ،ولی‌ دلم منو به این رابطه کشوند با دل‌ وارد رابطه با حمید شدم و بدون دل‌ از  این رابطه اومدم بیرون همین شد که درسا بی‌ دل‌ شد.همیشه حمید از من می‌خواست و بهم گوشزد میکرد که درسا برو به پیجمون یه سر بزن و اونجا بنویس ولی‌ امروز من خودم اومدم،اومدم که بگم که خدا حافظ حمید 

 

 


نویسنده : 2r3a - ساعت 1:55 روز جمعه 16 ارديبهشت 1390برچسب:,

 كسی نيست


بيا زندگی را بدزديم ، آن وقت ميان دو ديدار قسمت كنيم
بيا با هم از حالت سنگ چيزی بفهميم. بيا زودتر چيزها را ببينيم
بيا آب شو مثل يك واژه در سطر خاموشی ام
بيا ذوب كن در كف دست من جرم نورانی عشق را

 

نویسنده : 2r3a - ساعت 19:24 روز یک شنبه 11 ارديبهشت 1390برچسب:,

 دوست دارم منتظر لحظه ای هستم که دستانت را بگیرم 



در چشمانت خیره شوم دوستت دارم

را بر لبانم جاری کنم
...
منتظر لحظه ای هستم که در کنارت بنشینم

سر رو شونه هایت بگذارم....از عشق تو.....

از داشتن تو...اشک شوق ریزم

منتظر لحظه ی مقدس که تو را در اغوش بگیرم

بوسه ای از سر عشق به تو تقدیم کنم

وبا تمام وجود قلبم و عشقم را به تو هدیه کنم

اری من تورا دوست دارم

وعاشقانه تو را می ستایم
 

 

نویسنده : 2r3a - ساعت 16:31 روز شنبه 10 ارديبهشت 1390برچسب:,

 صدا کن مرا.

صدای تو خوب است.
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید.

در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم.
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش‌بینی نمی‌کرد.

و خاصیت عشق این است.

 

کسی نیست،
بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم.
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.
بیا زودتر چیزها را ببینیم.
ببین، عقربک‌های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می‌کنند.
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی‌ام.
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.

مرا گرم کن
(و یک‌بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت یک سنگ،
اجاق شقایق مرا گرم کرد.)

در این کوچه‌هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می‌ترسم.
من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم.
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد.
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.
اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا.
و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو، بیدار خواهم شد.
و آن وقت
حکایت کن از بمب‌هایی که من خواب بودم، و افتاد.
حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.
در آن گیروداری که چرخ زره‌پوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد.
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد.
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید.

و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش “استوا” گرم،
تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید.

 


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد